دلـــت کـه گـرفــت ،
دیگر مـنـتِ زمیـــن را نــکـش !
راهِ آسمـان بـاز است ...
پر بکش !
نگفته تو را می خواند ...
عشق
امیری به شاهزاده گفت:من عاشق تو ام.شاهزاده گفت :زیبا تراز من خواهرم
است که درپشت سرت ایستاده است.امیر برگشت ودیدهیچکس نیست
شاهزاده گفت:عاشق نیستی!!!!!!!
زندگی کن!!!!
استادی در شروع کلاس درس لیوانی پر از آب به دست گرفت آنرا بالا گرفت که
همه ببینند.
بعد از شاگرد پرسید :
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند
50گرم،100گرم،150گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است
اما سوال من این است
اگرمن این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم
چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند:
هیچ اتفاقی نمی افتد
استاد پرسید
خوب،اگریک ساعت همین طور نگه دارم
چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت
دستانتان کم کم درد میگیرد
حق با تو است.
حالا اگر یک روز تمام ان را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت:
دستانتان بی حس میشود عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند
و فلج میشوند ومطمءنا کارتان به بیمارستان میکشد
و همه شاگردان خندیدند
استاد گفت
خیلی خوب است
ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند :نه
پس چه چیزی باعث درد وفشار روی عضلات میشود؟
در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند؟
یکی گفت:
(لیوان را زمین بگذارید)
استاد گفت:
دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آن هارا چند دقیقه توی ذهنتان نگه دارید
اشکالی ندارد،اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید
به درد خواهند آمد اگر بیشتر از آن نگهشان دارید فلجتان میکند
و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود...
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است اما مهم تر آن است کهدر پایان هر روز
وپیش از خواب انهارا زمین بگذارید به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید
هر روز صبح سر حال و قوی بیدار شید وقادر خواهید بود
از عهده ی هر چالشی که برایتان پیش می آید،
بر آید دوست من
یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری
زندگی همین است
انتخاب با توست سنگ یا آب؟
دو قطره آب که به هم زدیک شوندتشکیل یک قطره بزرگ تررا میدهند
اما دوتکه سنگهیچگاه با هم یکی نمی شوند .
پس هرچه سخت تر،قالبی تر باشیم ،فهم دیگران برای مان مشکل تر ودر نتیجه
امکان بزرگ تر شدنمان کاهش میابد.
آب درعین نرمی ولطافت درمقایسه باسنگ به مراتب سرسخت ترو
دررسیدن به هدف خودلجوج تراست.
سنگ پشت اولین مانع جدی می ایستد اما آب راه خودرابه سمت دریا میابد.
درزندگی معنای واقعی سرسختی واستواری ومصمم بودن رادردل
نرمی وگذشت بایدجست وجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی گاهی نمیتوان بخشید و گذشت،
اما میتوان چشمان را بست وعبور کرد
گاهی مجبورمیشوی نادیده بگیری
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی،
ولی گاهی با آگاهی وشناخت وانگاه بخشیدن را خواهی آموخت...
عاشق
عراقی ها به ما حمله کرده بودند هر کس در هر جایی مشغول نبرد بود برای صدا زدن فرمانده به چادر رفتم
دیدم صالحی بدون اینکه وضعیت را در نظر بگیرد گوشه ای از سنگر نشسته است و مشغول خواندن قرآن است
به او گفتم کار بهتر از قرآن خواندن پیدا نکردی؟؟؟؟
در جواب گفت:
قرآن به من آرامش می بخشد در این لحظه تنها چیزی که لازم دارم تنها قرآن است که می تواند به من
آرامش بدهد.
در آن لحظه قرآن خواندنش تمام شد و آرپی جی را برداشت و خود را جلو تانک دشمن انداخت و با فریاد
ملکوتی الله اکبر تانک اول را زد زدن تانک دوم آن را به خدا متصل کرد و آن هم رفت و رفت صدای الله اکبر
آخر صالحی در گوشم هنوز مانده است. بعد از شهادت او جاده کاملاً باز شد و از دست عراقی ها نجات یافت.
آری بندگان خدا همین ها هستند.
حضرت سلیمان و مورچه
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود
آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت
سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و داستان او را پرسید
مورچه گفت : ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم
و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد
و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم
سلیمان به مورچه گفت : وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای ؟
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
